۱۶ مهر؛ انقلاب در حال پیشروی-یاشار سهندی
از خانه که بیرون می آیی نمیدانی به کدام قسمت شهر بروی! شرق، غرب، یا شمال، جنوب؟ شاید هم درمحله خودت باید بمانی. یک حس، یک علاقه پنهان، شاید نوستالژی روزگار از دست رفته، با وجود فضای ملتهب در تمام شهر تو را به میدان وخیابان انقلاب (تهران) می کشاند.
جالب است جمهوری اسلامی اسم این میدان و خیابان را “انقلاب اسلامی” گذاشته، اما محض نمونه، در تمام این سالها یک نفر هم پسوند اسلامی را هیچگاه به زبان نیاورد. این میدان و خیابان در اوج انقلاب ۵۷ این نام را به خود گرفت. و در امتداد آن خیابان آزادی و میدان آزادی، که این نام هم به همت خود مردم به خیابان داده شد و جمهوری اسلامی نتوانست این نامها را از حافظه مردم بزداید.
زیر نویس توییتری در تلویزیون ایران اینترنشنال گذر کرد. کسی چیزی به این مضمون نوشته بود:” حالا ما شدیم انقلابی و آخوند دوزاری شد ضد انقلاب”؛ این پیام با وجود سادگی، حاوی پیام مهمی است.
چهار دهه است به پشتوانه شکست خونین انقلاب ۵۷، از مجری فلان برنامه موسیقیایی بگیرید تا یک مفسر کارکشته، از بقول منصور حکمت پاسدار ولترها، تا همه شخصیتهای اپوزیسیون راست ( از صغیر و کبیرشان) تا توانستند علیه نفس انقلاب گفتند و نوشتند و بیزاری و نفرت خود را نشان دادند. و تا جا داشته مردم را تحقیر کردند. حالا که یک بار دیگر انقلاب در خیابانهای ایران زنده شده همه یادشان رفته که چنین گفته اند، و اصلا به روی خود نمی آورند. اکنون اما همگی از انقلاب می گویند. این نشان از قدرت انقلاب دارد، و انقلاب قدرت خود را از خیزش و قیام مردم می گیرد. این آن چیزی است که در خیابانهای ایران بار دیگر جاری شده، این بار اما بسیار متفاوت از چهل و سه سال پیش. زن با زندگی در نگاه همه یکی شده و آزادی است که میتواند زندگی را معنی کند. پس همگان فریاد میزنند: زن زندگی آزادی.
سر خیابان جمالزاده تا فرصتی فراهم میشود در غیبت ماموران سرکوب جمعیت گرد هم می آیند و فریاد میکشند: مرگ بر دیکتاتور، زن زندگی آزادی. چیزی نمی گذرد سر و کله سرکوبگران همراه با شلیک بی پروای گاز اشک آور به سوی جمعیت پیدا میشود. جمعیت پراکنده میشود. به خیابانهای فرعی می گریزی. گله ای موتور سوار لباس شخصی میرسند و بی هیچ ملاحظه ای به سوی زنی که روسری بر سرش نیست پینت بال شلیک میکند. از خیابانهای فرعی خودم را به ۱۲ فروردین میرسانم. سر بازارچه کتاب ماموران خیابان را بسته اند. اجازه تردد نمی دهند. از خیابان فخر رازی، روبروی دانشگاه تهران سردرآوردم. به سوی چهار راه ولی عصر راهی میشوم.
صدای بوق و هوای اشباع شده از گاز اشک آور و آسمانی که رو به تاریکی میرود فضای غریبی پدید آورده. ماشین ها و موتورها در ترافیک سنگین گیر افتادند و یک دم بوق میزنند. صدای بوق همیشه آزار دهنده بوده. اما اکنون معنی دیگری دارد، این بوق ممتد وحشتناک هشداری است به حکومت اسلامی که به پایان راه رسیده است.
مردی مسن دو نفر از ماموران که روی سکوی به استراحت نشسته اند به حرف گرفته است و به ایشان میگوید:” به این همکارانتان بگویید بابا جان یک کم ملاحظه کنند. چرا به سوی بچه ها شلیک میکنند.” ماموران خسته و بیزار از خودشان فقط گوش میکنند. چیزی ندارند بگویند.
سر چهار راه فلسطین (سمت جنوبی خیابان فلسطین) دسته بزرگی از ماموران یگان ویژه در پیاده روهای دو طرف خیابان از فرط خستگی ولو شده اند. ظاهرا “استراحت باش” دارند! دو جوان که دستانشان با دست بند پلاستیکی بسته شده، و پیراهن شان روی سرشان کشیده شده در میان ایشان دیده میشوند. ماموران سرکوب با شکار خود بلاتکلیف مانده اند!
لباس شخصی ها، چون سگ هار، پیاده و سواره، تهدید کنان از این سو به آن سو میروند. دنبال شکار هستند. پشت سرم هیاهو براه می افتاد. سر خیابان وصال شلوغ شده. در این مواقع است که میشود لباس شخصی پیاده را شناسایی کرد. یکباره از میان جمعیت بدو میشوند و ماموران رسمی به دنبال شان.
در چهار راه ولی عصر بلاتکلیفم. به کدام سو بروم. یکی از ماموران داد میزند: واینستا! از او میگذرم. یکی شان صدایم میزند: آهای حاجی! بیا اینجا!؛ جای این نبود بگویم: “حاجی پدرته!” نگاهش به دست چپم است. نمیدانم از کی یک اسکناس ده هزار تومانی تو دستم لوله شده بود! به نظر مامور لابد شی مشکوکی بود. چون تشخیص داد پول است به جای سین و جین کردن، سر حرف را باز کرد و پرسید: این جوانها چی میخوان!، منتظر جواب من نماند و گفت: خب باباهای خود اینها انقلاب کردند! و فکر میکرد ایده بزرگی به ذهنش رسیده، سرمست لبخندی زد. ته چهره اش آرام بود. گفتم: لابد آمدن کار باباشان را ادامه بدهند! گفت: خیلی خوب از وسط خیابان رد نشو! برو پیاده رو! به نصیحتش گوش کردم! اما از فرط انبوهی ماموران جای رفتن به پیاده رو نبود.
به چهار راه کالج رسیدم. انبوه ماشین ها بی وقفه بوق میزدند. دیگر از فرط خستگی نمیدانستم کجا بروم! هفت ،هشت دختر جوان ناگهان روبرویم سبز شدند. شروع کردن به شعار دادن: “مرگ بر دیکتاتور”؛ به سمت میدان فرودسی راه افتادند. من همراهشان شدم. ملاحظه من را نکردند، شعار گویان بدو شدند. من جا ماندم! تصمیم گرفتم برگردم. دوباره چهار راه ولی عصر بودم. نرسیده به چهارراه، چهار و پنج تا لباس شخصی یکدفعه ظاهر شدن و جلوی دو جوان را گرفتند و تهدید کردند:” این دومین باره از اینجا رد میشین، اگه یکبار دیگه ببینم تان، میبریمتان!” در کشاکش با این جوانها بودند که موتور سواری درحال گذر از ایشان ناگهان بوق شیپوری زد. دو نفر از لباس شخصی ها اعصابشان حسابی خط خطی شد و سر در پی موتور سوار گذاشتن. اما او در رفت.
ماموران سرکوب، داغان و عصبانی هر بار به سوی کسانی هجوم میبردند. معلوم بود دستور این بود که نگذارند جمعیت به صورت انبوه دور هم جمع شوند. به زور باتوم و تهدید اسلحه مردم را به داخل ایستگاه مترو چهار راه ولی عصر هدایت میکردند که فقط خیابان خلوت شود. دختران نوجوان و جوان، بی پروا روسری هایشان روی دوش انداخته بودند. و من یاد حدیث، نیکا، سارینا بودم و نگران که نکند هر کدام از ایشان، از دست بروند. اما آنها هیچ پروایی از خطر نداشتند.
در این مدت، سرکوبگران اما توانسته بودند جمعیت مسیر چهار راه ولی عصر تا انقلاب پراکنده کنند. از چهار راه فلسطین به بعد کمتر نیروهای سرکوب به چشم می آمدند. با جایی تماس گرفتم. خبر داد ۳۰ نقطه تهران درگیری است. و مشخص شد نیروها سرکوب چرا در این مسیر ناپدید شده بودند.
دیگر پاهایم یاری نمی کرد. رفتم به ایستگاه مترو میدان انقلاب. در ورودی ایستگاه، دسته ای از ماموران آماده هجوم ایستاده بودند و آماده بودند که اگر جمعیتی از ایستگاه زد بیرون، حمله کنند. صدای فریاد زن جوانی توجه همه را برانگیخت. لباس شخصی قصد بازداشت او را داشت. مرد همراه زن جوان، زن را هل داد و داد کشید: مگه بهت نگفتم برو! و آن زن جوان را به ایستگاه مترو کشاند. لباس شخصی که فکر کرد مرد همراه زن جوان، خیلی غیرتی است، عقب کشید! این دو که به انتهای پله های ایستگاه مترو رسیدند همدیگر را خنده کنان در آغوش کشیدند! با این ترفند از دست ماموران گریختند.
در یکی از ایستگاهها، مرد جوانی به محض ورود به واگن فریاد زد: مرگ بر خامنه ای! و ادامه داد: از این به بعد با این شعار وارد قطار شوید!
سینماها در مسیر، بدستور باز بودند. لابد برای اینکه نشان دهند: همه چیز آرومه! چند جا اغذیه فروشی ها و بستنی فروشها اما بدون مشتری، باز بودند. جمعیتی که در پیاده روها در گذر بودند برای تفریح یا خرید نیامده بودند. انبوه خودروها بی سبب در تردد نبودند. موتورسواران چه آنها که مسافر کش بودند چه آنها که بر ترک خود، یار خود را همراه داشتند همگی آمده بودند تا از شنبه ۱۶ مهر یک روز اعتراضی بزرگ بسازند. با حضور مردم در بسیاری از شهرها، ۱۶ مهر نقطه عطفی شد تا ثابت کند انقلاب عظیم و باشکوه در حال پیشروی است.
این براستی اسمش انقلابه. انقلابی که جامعه منتظرش بود. موش کور انقلاب کار خودش را کرده. فرصت تاریخی برای مردم ایران و جهان. این انقلاب از ابتدا جهانی شده. مردمی که در خیابان هستند بخوبی واقفند که تمام جهان چشم شان به اراده آنهاست. حامد اسماعیلیون نوشته است:” دولتهای غربی باید به این انقلاب تن بدهند.” بورژوازی به همه مردم دنیا ثابت کرده چه ظرفیت عظیمی برای نابودی نفس زندگی و حیات کنونی روی زمین دارد، برای همین دنیا تشنه این انقلاب است. به اعتبار شکل جهانی این انقلاب، به پشتوانه اینکه مسئله زن، مسئله اصلی این انقلاب است، و آمادگی طبقه کارگری که در چندسال گذشته تحولات مهمی را پشت سر گذاشته، و بخاطر وجود یک جنبش عظیم چپ کمونیستی، چه به شکل حزبی آن و چه به شکل اجتماعی آن اگر هم نخواهند، این انقلاب مجبورشان میکند که به واقعیت آن تن بدهند.